o*o*o*o*o*o*o*o
آقای دکتر میشه تو نسخمون بنویسی
《یه نفر که حرفامونو بفهمه!؟》
میشه تجویزش کنی بریم بگیریمش
آخه هیچکس نمیفهمه ما چی میگیم
دورمون خیلی شلوغه ها،فک نکنی تنهاییم زده به سرمون،نه
ولی هیچ کدومشون نمیفهمن حرفامونو
یه بار میخواستیم با رفیقمون از ارتباطمون با جهان هستی حرف بزنیم دیدیم دغدغش اینه که یه لباسو دو جا نپوشه
رفتیم پیش یکی دیگشون میخواستیم بگیم جمع کن بریم دل طبیعت روحمون رو آرومش کنیم دیدیم درگیر اینه که مارک کفشش با مارک شلوارش یکی نیست
همین شد تصمیم گرفتیم حرفامون رو بنویسیم رو کاغذ خالی شیم
ولی فایدش چیه؟ما یکیو میخوایم بفهمه حرفامونو،که اونم نظر بده،دل بده به چیزایی که میگیم
نمیشه اینو تو نسخم بنویسی آقای دکتر!؟
o*o*o*o*o*o*o*o
✏فرزانه صدهزارى
📝مجموعه آقای دکتر
o*o*o*o*o*o*o*o
آخه بدبختی اینجاس
دو دقیقه هم که میخوای با خودت خلوت کنی یهو یکی پیداش میشه که بگه
"چته باز؟این مسخره بازیا چیه دیگه!خودتو جمع کن "
یکی نیس به اینا بگه چطوری میتونیم خودمونو جمع کنیم وقتی خیلی وقته که دیگه نیستیم
..♥♥..................
Sepideh.MJ
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
یکی بود یکی نبود
من بودم و او بود و اعتماد
ما بودیم و پیمان و قسم
با هم نبودیم اما بودیم با هم
معصوم بود معصومیت نبود
ما بودیم و حرفهای نگفته ی زیبا ،رازهای پنهانِ پیدا
او من می شد ؛ من اومی شدم
نقشها را بازیچه کرده بودیم
قرار رفتنمان شد آخر بودن
تا آخر بودن قرار گذاشته بودیم اما
حیف
حقیقت نبود بینمان
دل بازی بهانه ی یافتن حقیقت
حقیقت آمد ؛ زشت بود
قصر ظاهر اعتماد فرو ریخت
حبابی بر آب بود
حرمت هم با آن شکسته شد
معصومیت از دست رفت
من هم شکستم
او هم
از هم گسستیم و گسسته شد حرمت
حالا
یکی هست یکی نیست
یکی ماند یکی نماند
یکی شکست یکی
من دلتنگ روزهای بیخبری و سادگی
او ماند و من رفتم
این روزها دلم برای همه چیز تنگ شده
خودم هم نمی دانم چه می خواهم
فقط می دانم دلم تنگ شده
شاید برای تو باشد
اگر تو می دانی
بیا
شاید خوب شدم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند
و به یلدای زمستانی و تنهائی هم
یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم
کاش می فهمیدیم
قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم
کاش می دانستیم راز این رود حیات
که به سرچشمه نمی گردد باز
کاش می شد مزه خوبی را
می چشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربه ای می کردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم
قبل از آنی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند
همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم
کاش درباور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
کیوان شاهبداغ خان